امام محمد باقر علیه السلام: روزی در حالی که امیرالمؤمنین علیه السلام در مسجد نشسته بود و اصحابش گرد او بودند، مردی از شیعیانش آمد و گفت: خدا میداند که من پنهانی به محبت تو اقرار میکنم همان طور که آشکارا به محبت تو اقرار میکنم. و تو را پنهانی دوست دارم همان طور که آشکارا دوست دارم. امیرالمؤمنین علیه السلام به او فرمود: راست گفتی، اما برای فقر پردهای قرار بده که حرکت فقر به سمت شیعیان ما از حرکت سیل به پایین دره سریعتر است. مرد بازگشت در حالی که به خاطر تأییدش محبتش توسط امیرالمؤمنین علیهالسلام، از خوشحالی گریه میکرد.
مردی از خوارج با دوستان خود [در این باره] سخن میگفتند. یکی از آنها گفت: به خدا قسم، هرگز چنین روزی ندیده بودم که مردی نزد علی آمد و علی به او گفت: راست گفتی!
مرد خارجی گفت: من از این اتفاق تعجب نکردم، وقتی به او گفت: تو را دوست دارم، چارهای نداشت جز این که بگوید: راست گفتی. میدانی که من نیز علی را دوست دارم؟ گفتند: نه. خارجی گفت: برمیخیزم و چیزی را که مرد به او گفت به علی میگویم و او هم پاسخی را به من میدهد که به آن مرد داد!
مرد برخاست و مانند سخن شخص اول به امیرالمؤمنین علیهالسلام گفت. ایشان مدتی به او نگاه کرد و سپس فرمود: دروغ گفتی، به خدا قسم تو مرا دوست نداری و من نیز تو را دوست ندارم!
فرد خارجی به گریه افتاد و گفت: ای امیرالمؤمنین، به من این چنین میگویی و خدا میداند که خلاف این است! دستت را دراز کن تا با تو بیعت کنم. ایشان فرمود: بیعت بر چه اساسی؟ گفت: بر اساس آن چه که شیخین به آن عمل کردند. علی علیهالسلام دستش را دراز کرد و به او فرمود: بیعت کن که خدا هر دو را لعنت کند! به خدا قسم، انگار که تو را میبینم در گمراهی کشته شدی و جنبندگان عراق، صورتت را لگدکوب کردند! مبادا قدرتت تو را فریب دهد.
طولی نکشید که اهل نهروان بر ایشان شورش کردند و آن مرد نیز همراه خوارج بود و کشته شد.