به شب قدر ایمان داشته باشید
امیرالمؤمنین علی علیهالسلام: رسول خدا صلیاللهعلیهوآله به صحابه خود فرمود: به شب قدر ایمان داشته باشید؛ پس از من به علیبنابیطالب و یازده فرزندش تعلّق دارد.
امیرالمؤمنین علی علیهالسلام: رسول خدا صلیاللهعلیهوآله به صحابه خود فرمود: به شب قدر ایمان داشته باشید؛ پس از من به علیبنابیطالب و یازده فرزندش تعلّق دارد.
امام باقر علیهالسلام: رسول خدا صلیاللهعلیهوآله به امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: آنچه برای تو میخوانم را بنویس. گفت: یا رسول الله، میترسی فراموش کنم؟! فرمود: از فراموشی تو نمیترسم و از خدا خواستهام کمک کند تا حفظ کنی و فراموشت نشود، ولی برای شرکایت بنویس! علی علیهالسلام گفت: شرکای من چه
عبدالله بن جعفر طیّار: در جمعی بودیم که حسن و حسین علیهماالسلام، عبدالله بن عباس، عمر ابن ابی سلمه، معاویة بن ابی سفیان و اسامة بن زید حاضر بودند و اسامة بن زید مشغول گفتوگو درباره حدیثی بود. من به معاویه گفتم: از رسول خدا صلیاللهعلیهوآله شنیدم که فرمود: من
رسول خدا صلیاللهعلیهوآله با اشاره به امیرالمؤمنین علیهالسلام به مردم فرمود: به این مرد اَنزَع(1) متوسل شوید، چون که او صدّیق اکبر است و کسی است که حق را از باطل جدا میکند. هرکس او را دوست داشته باشد، خدا هدایتش میکند و کسی که با او دشمنی کند، خدا
امام سجاد علیهالسلام: مردی پیش امیرالمؤمنین علیهالسلام آمد و گفت:ای اباالحسن، به شما «امیرالمؤمنین» میگویند، چه کسی این مقام را به شما داده؟ ایشان فرمود: خدای عزّوجل من را امیرِ مؤمنان قرار داده است. آن مرد پیش پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآله رفت و گفت: ای پیامبر خدا، آیا علی راست میگوید
رسول خدا صلیاللهعلیهوآله: هر که دوست دارد مانند من زندگی کند و مثل من از دنیا برود و وارد بهشت عَدن ـ که خانه من است ـ بشود و ساقه درختی را لمس کند که پروردگارم آن را کاشته، باید ولایت علیبنابیطالب(ع) را بپذیرد و جانشینان او را که از
عبدالرحمان بن سمرة: خدمت پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآله عرض کردم: من را به سوی راه نجات و سعادت راهنمایی کنید. ایشان فرمود: ای پسر سمره، اگر تمایلات و نظرات مردم متفاوت شد، به حرف علیبنابیطالب گوش کن، چون که او امام اُمّت و جانشین من است. او جداکننده حق از باطل
اصبغ بن نباته: امیرالمؤمنین علی علیهالسلام بر مردم خطبه می خواند و میفرمود: قبل از اینکه مرا از دست بدهید از من سؤال کنید، به خدا قسم، هر چیزی از گذشته و حال از من بپرسید شما را از آن باخبر میکنم. آنگاه سعد بن ابی وقاص بلند شد و
ابی اسحاق سبیعی: وارد مسجد جامع کوفه شدم و پیرمردی با سر و صورت سفید را دیدم که او را نمیشناختم؛ به ستونی تکیه داده بود و گریه میکرد و اشکهایش روی گونههایش جاری بودند! به او گفتم: ای شیخ، چرا گریه میکنی؟ گفت: بیش از صد سال از عمر
امام صادق علیه السّلام: امیرالمؤمنین علیه السّلام بر بالای منبر کوفه خطبه میخواند و مردم اطراف آن حضرت بودند؛ اژدهایی آمد و مردم از او ترسیدند. امام علی فرمود: راه را برای او باز کنید؛ اژدها جلو آمد و از منبر بالا رفت و پاهای امام علی را بوسید و