جابر بن ارقم: در حالی که در مجلسی بودیم و برادرم زید بن ارقم با ما حرف میزد، ناگهان مردی که سوار بر اسب بود و لباس سفر به تن داشت وارد جمع ما شد و سلام کرد، ایستاد و گفت: آیا زید بن ارقم در بین شماست؟ زید پاسخ داد: زید بن ارقم من هستم، کارت چیست؟ مرد گفت: آیا میدانی از کجا آمدهام؟ زید گفت: خیر. مرد گفت: از فُسطاط مصر آمدهام برای اینکه حدیثی را از تو بشنوم که آن را از رسول خدا صلیاللهعلیهوآله نقل میکنی. زید به او گفت: چه حدیثی؟! گفت: حدیث غدیرخُم که درباره ولایت علی بن ابی طالب علیهالسلام است. زید هم گفت: ای برادرزاده! این که با تو میگویم، مربوط به قبل از غدیرخُم است:
جبرئیل روح الأمین علیهالسلام با دستور ولایت علی بن ابی طالب علیهالسلام بر رسول خدا نازل شد. پیامبر جمعی را صدا زد که من هم یکی از آنها بودم، و با آنها مشورت کرد تا در موسم حج آن را ابلاغ کند. اما ما نمیدانستیم باید به او چه بگوییم! ولی رسول خدا صلیاللهعلیهوآله [از ناراحتی] گریه کرد. جبرئیل به او گفت: ای محمّد، چه شده؟ آیا از فرمان خدا بیتابی میکنی؟ پیامبر فرمود: هرگز چنین نیست ای جبرئیل، اما خدا میداند که من از دست قریش چه کشیدهام، آن زمان که رسالت مرا نمیپذیرفتند، تا اینکه فرمان جهاد با ایشان صادر کرد و سربازانی از آسمان بر من نازل فرمود که مرا یاری کردند. حالا چگونه میپذیرند که علی پس از من جانشین من شود؟!
جبرئیل رفت و سپس دوباره نزد پیامبر آمد و آیه «فَلَعَلَّکَ تارِکٌ بَعْضَ ما یوحیٰ إلَیْک»{مبادا بعضی آیات را که به تو وحی میشود، ترک کنی}(هود/12) را بر او نازل کرد.
وقتی در هنگام بازگشت از حج، در جُحفه اتراق کردیم و خیمههایمان را به پا کردیم، جبرئیل نازل شد و این آیه را با خود آورد: «یا أیُّهَا الرَّسولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إلَیکَ مِنْ رَبِّکَ وَ إنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَاللّهُ یَعصِمُکَ مِنَ النّاس»{ای پیامبر، آنچه از جانب پروردگارت به سوی تو نازل شده، ابلاغ کن و اگر نکنی، پیامش را نرساندهای. و خدا تو را از [گزندِ] مردم نگاه می دارد}(مائده/67). ما در حالی که مشغول کار بودیم، صدای رسول خدا صلیاللهعلیهوآله را شنیدیم که ندا داد: ای مردم، دعوتکننده خدا را اجابت کنید، من رسول خدا هستم. در نتیجه، در اوج شدّت گرما با شتاب نزد آن حضرت رفتیم و دیدیم که ایشان از شدّت گرما، یکی از لباسهای خود را روی سر و یکی دیگر را روی پای خود انداخته است. دستور داد زیر درختان جارو شود. آنجا از هر چه خار و خاشاک و سنگ بود، پاک شد. یک نفر گفت: چه چیزی او را وادار به تمیز کردن این مکان کرده در حالی که خیلی زود باید اینجا را ترک کند؟! جز اینکه قرار است مصیبتی بر شما نازل کند؟!
وقتی کار نظافت زیر درختان تمام شد، رسول خدا صلیاللهعلیهوآله دستور داد که زین اسبها و پالان چهار پایان و جهاز شترها و خورجینهایمان را یکجا جمع کنیم. سپس آنها را روی هم قرار دادیم و پارچهای رویشان انداختیم. سپس رسول خدا از آن بالا رفت و پس از حمد و ثنای خدا فرمود:
ای مردم، در شب عرفه آیهای بر من نازل شد که من از ترس آنکه تهمتزنندگان مرا متّهم به دروغگویی کنند، در ابلاغ آن درنگ کردم تا اینکه در این مکان، تهدید و وعیدی از طرف پروردگارم نازل شد که اگر به آن عمل نکنم مؤاخذه میشوم. بدانید و آگاه باشید که من نه از قومی واهمه دارم و نه خویشاوندی را به صرف خویشاوند بودن دوست دارم. ای مردم، چه کسی مقدمتر از شما به خودتان است؟ مردم عرض کردند: خدا و رسول او. پیامبر در ادامه سه بار فرمود: خداوندا، تو خود شاهد باش و تو ای جبرئیل، شاهد باش. آنگاه دست علی بن ابی طالب علیهالسلام را گرفت و بالا برد و سه بار فرمود: خداوندا، هر که من مولای او هستم، اینک علی مولای اوست. خداوندا، دوستدارش را دوست بدار و با دشمنش دشمن باش و به آنکه یاریاش میکند یاری کن و خوار و ذلیل کن هر کس که او را خوار کند. در ادامه خطاب به مردم فرمود: آیا شنیدید؟ مردم گفتند: قسم به خدا بله. پیامبر باز هم فرمود: پس اقرار هم کردید؟ عرض کردند: بله. آنگاه آن حضرت فرمود: خداوندا، تو شاهد باش، و تو ای جبرئیل، شاهد باش.
سپس پیامبر از منبر پایین آمد و ما به سمت بار و بنه خود رفتیم. در کنار خیمه من، خیمهای متعلق به سه نفر از قریش بود و حذیفة بن یمان نیز همراه من بود. شنیدیم که یکی از آن سه نفر میگفت: به خدا قسم، اگر محمّد گمان کند که پس از او کار جانشینی علی به نتیجه میرسد، احمق است! دیگری گفت: میگویی احمق؟! مگر نمیدانی او دیوانهای است که نزدیک بود نزد زن ابن ابی کبشه از پا در آید؟! سومی هم گفت: کاری به او نداشته باشید، چه احمق باشد و چه دیوانه! به خدا قسم، آنچه میگوید هرگز اتفاق نخواهد افتاد!
حذیفه از شنیدن سخنان ایشان به خشم آمد و گوشه خیمه را بالا زد و سر خود را به درون خیمه برد و گفت: رسول خدا زنده است و در بین شما و از جانب خدا بر او وحی نازل میشود، آن وقت شما چنین میکنید؟! به خدا قسم خیلی زود او را از حرفهایتان آگاه میکنم. آن سه نفر گفتند: ای اباعبدالله، تو اینجا بودی و سخنان ما را شنیدی؟! راز ما را مخفی نگه دار که هر همسایهای امانتی دارد. حذیفه به آنان گفت: این یکی شامل امانت همسایگی نمیشود و این مجالس مشمول امانتداری نمیشود. اگر این سخنان را از پیامبر مخفی کنم، نسبت به خدا و رسولش خیرخواه نبودهام. آن سه نفر گفتند: هر چه میخواهی بکن، به خدا قسم میخوریم که چنین نگفتهایم و تو به ما تهمت میزنی! در این صورت، آیا گمان میکنی که تو را تصدیق و ما را تکذیب میکند، در حالی که ما سه نفر هستیم؟! حذیفه نیز گفت: من اگر به تکلیف خود در مقابل خدا و رسولش عمل کنم، دیگر اهمیتی نمیدهم چه اتفاقی خواهد افتاد. شما هرچه میخواهید بگویید.
سپس رفت تا اینکه نزد رسول خدا صلیاللهعلیهوآله آمد، در حالی که علی علیهالسلام در آن طرفتر ایستاده بود و دست در حمایل شمشیر خود کرده بود. حذیفه، رسول خدا را از گفتههای آن سه نفر آگاه کرد.
رسول خدا کسی را در پی ایشان فرستاد و وقتی آمدند، به آنها فرمود: چه گفتید؟! گفتند: به خدا سوگند چیزی نگفتهایم! اگر کسی چیزی از زبان ما به شما گفته، به ما تهمت زده است! در همین حال، جبرئیل با این آیهای نازل شد: «یَحْلِفونَ بِاللَّهِ ما قالواْ وَ لَقَدْ قالواْ کَلِمَةَ الْکُفْرِ وَ کَفَرواْ بَعْدَ إسْلامِهِم»{به خدا قسم میخورند که نگفته اند، در حالی که قطعاً سخن کفرآمیز را گفتهاند و پس از اسلام آوردنشان کافر شدهاند}(توبه/74).
علی علیهالسلام با شنیدن این سخنان فرمود: هرچه میخواهند بگویند، به خدا قسم، هنوز هم قلبم در سینهام میتپد و هیچ ترسی از آن ندارم. حمایل و شمشیرم را به گردنم انداختهام و اگر قصد دستدرازی داشته باشند، دست روی دست نمیگذارم.
سپس جبرئیل به پیامبر صلیاللهعلیهوآله گفت: بر اتفاقی که خواهد افتاد، صبور باش.
رسول خدا، سخن جبرئیل را به علی علیهالسلام گفت. علی علیهالسلام هم در پاسخ فرمود: پس، در برابر مقدّرات صبور خواهم بود.