سلمان فارسی: در روزی بارانی محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله بودیم؛ صدایی بلند شد و به پیامبر گفت: السلام علیک یا رسول الله! رسول خدا سلام او را پاسخ داد و فرمود: کیستی؟ عرض کرد: عرفطة بن شمراخ، یکی افراد از بنی نجاح؛ فرمود: خدا تو را رحمت کند، چهره واقعی خود را به ما نشان بده! چهره او شبیه پیرمردی بلندقد بود که صورتش موی زبر زیادی داشت؛ چشمانش به صورت عمودی شکافته شده بود و دهانش در سینهاش قرار داشت؛ دندانهای نیش بلند و ناخنهایی مانند درندگان داشت. عرض کرد: یا رسول الله، کسی را با من بفرست که قوم مرا به اسلام دعوت کند و من هم او را به سلامت نزد شما باز خواهم گرداند. پیامبر فرمود: کدام یک از شما با او میرود و از طرف من به جنیان پیغام میبرد؟ کسی که این کار را انجام دهد بهشت از آنِ او خواهد بود! کسی برنخاست و آن حضرت برای بار دوم و سوم سخن خود را تکرار کرد؛ علی علیهالسلام عرض کرد: من این کار را انجام میدهم یا رسول الله! پیامبر صلی الله علیه و آله رو به آن پیرمرد کرد و فرمود: امشب در حرّه نزد من بیا تا مردی را با تو بفرستم که حکم مرا اجرا میکند و با زبان من سخن میگوید و پیغام مرا به جنّیان میرساند.
آن پیرمرد غیب شد و شب بازگشت؛ او سوار بر شتری شبیه گوسفند بود و شتری دیگری که اندازه اسب بود به همراه آورده بود. رسول خدا علی علیهالسلام را بر آن سوار نمود و مرا پشت او سوار کرد. چشمانم را بست و فرمود: چشمانت را باز مکن مگر زمانی که علی این اجازه را به تو بدهد؛ از آنچه میشنوی نترس، چرا که در امن و أمان هستی! بعد هم آن شتر مانند شتر مرغی که بالهای خود را به هنگام حرکت تکان میدهد، به راه افتاد و علی علیهالسلام هم مشغول تلاوت قرآن بود.
تمام شب را تا صبح در راه بودیم؛ هنگام صبح، امام علی اذان گفت و شتر را خواباند و فرمود: پیاده شو سلمان؛ چشمانم را باز کردم و پیاده شدم و دیدم در زمینی پر از صخرههای سیاه هستیم. علی علیهالسلام اقامه گفت و نماز را با ما خواند؛ من صداهایی را میشنیدم و وقتی علی علیهالسلام نماز را تمام کرد، برگشتم و موجودات بسیاری را اطراف خودمان دیدم! امام علی تا طلوع آفتاب مشغول ذکر و تسبیح بود؛ بعد در میان آنها ایستاد و مشغول خواندن خطبه شد. چند تن از بزرگان آنان به آن حضرت اعتراض کردند؛ ایشان رو به آنها کرد و فرمود: آیا حقّ را تکذیب میکنید و قرآن را قبول ندارید و منکر آیات خدا میشوید؟! سپس چشم به سوی آسمان بلند کرد و خداوند را قسم داد و فرمود: ای نگهبانان جن و ای رصدکنندگان شیاطین و و صاحبان ارواح طاهره، شما را قسم میدهم تا به سرعت به سوی این سرکشان کافر و حریص و خودخواه فرود آیید!
احساس کردم زمین زیر پایم میلرزد و صدایی مهیب در آسمان شنیدم و دیدم آتشی از آسمان نازل میشود که هر کدام از جنّیان آن را دید، دچار صاعقه شد و بیهوش با صورت به زمین افتاد و من هم با صورت بر زمین افتادم. وقتی به هوش آمدم متوجه شدم دود از زمین به آسمان میرود؛ علی علیهالسلام به مابقی آنها گفت سرهایتان را بالا بیاورید، چرا که خداوند ستمگران را به هلاکت رساند. امام به خواندن خطبه بازگشت و فرمود: ای جماعت جنّ و شیاطین و دیو و بنی شمراخ و آل نجاح و ساکنان نیزارها و شنزارها و صحراهای بیآب و علف و همهی شیاطین سرزمینها، بدانید که زمین پس از آنکه پر از ستم شده بود، سرشار از عدل و داد شد! این است حق و فراتر از آن چیزی جز گمراهی نیست، چگونه از حق رویگردان میشوید؟! (یونس/32) عرض کردند: به خدا و رسول او و فرستاده رسولش ایمان آوردیم!
وقتی وارد مدینه شدیم، پیامبر به علی علیهالسلام فرمود: چه کردی؟ عرض کرد: دعوت به اسلام را اجابت کردند و به شهادتین اقرار نمودند، بعد هم ماجرای آنان را برای آن حضرت نقل کرد. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: آنها تا روز قیامت همچنان در ترس و هراس خواهند ماند!