ابوسعید خدری: روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله و گروهی از اصحاب در «أبطح» نشسته بودند؛ پیامبر اسلام مشغول سخن گفتن برای ما بود، ناگهان گردبادی بلند شد و گرد و غبار به راه انداخت و نزدیک ایشان شد. شخصی که در آن بود به حضرت سلام کرد و گفت: یا رسول الله، من نماینده قوم خود هستم و به تو پناه آوردهایم، ما را پناه دهید! عدهای از افراد قوم به ما ظلم کردهاند، کسی را با ما بفرست تا در میان ما طبق حکم خدا و کتاب او قضاوت کند. تعهد میکنم اگر اتفاقی پیش نیاید او را تا صبح سالم برگردانم. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: تو کیستی و قوم تو کدامند؟ عرض کرد: من عرفطة بن سمراخ از جنیّان مؤمن بنی کاخ هستم. من و جمعی از خاندانم مشغول استراق سمع بودیم و وقتی از این کار منع شدیم و خداوند شما را به نبوّت برانگیخت، به شما ایمان آوردیم و سخنت را تصدیق کردیم؛ اما برخی از قوم ما با ما مخالفت کردند و به کار خود ادامه دادند و به همین دلیل میان ما و ایشان اختلاف افتاد. تعداد آنها بیشتر است و قویتر از ما میباشند و توانستهاند بر آبها و چراگاهها تسلّط پیدا کنند و ضرر زیادی به ما و حیواناتمان وارد کردهاند. کسی را با من بفرستید تا در میان ما به درستی داوری کند. پیامبر فرمود: چهره خودت را به ما نشان بده تا شکل واقعی تو را ببینیم! او چهره خود را برای ما آشکار کرد و مردی را دیدیم که بسیار پرمو بود، سری دراز و چشمانی به طول سرش با حدقههایی کوچک داشت و دندانهایش شبیه دندان درندگان بود. پیامبر از او تعهد گرفت هر که را با او بفرستد، فردا سالم بازگرداند. بعد از آن، به ابوبکر فرمود: به همراه برادرمان عرفطة نزد قومش برو و ببین در چه وضعیتی هستند و به درستی میان آنها داوری کن. ابوبکر گفت: ای رسول خدا آنان کجایند؟ حضرت فرمود: زیرِ زمین هستند. عرض کرد: چگونه میتوانم در زمین فرو روم و میان آنها داوری کنم در حالی که زبانشان را نمیدانم؟ آن حضرت برای عمر بن خطاب همان سخنانی را که به ابوبکر گفته بود تکرار کرد و او نیز همان پاسخ ابوبکر را داد. بعد از آنها علی علیه السّلام را صدا زد و به او فرمود: ای علی، به همراه برادرمان عرفطة نزد قومش برو و ببین مشکلشان چیست و به درستی میان آنها قضاوت کن. امیرالمؤمنین برخاست و شمشیرش را برداشت و با عرفطة رفت و ابوسعید خدری و سلمان فارسی به دنبال او رفتند.
ابوسعید خدری و سلمان: ما به دنبال آنها رفتیم تا اینکه به درّهای رسیدند، وقتی در وسط آن قرار گرفتند، امیرالمؤمنین نگاهی به ما انداخت و فرمود: خداوند تلاش شما را قبول کند، برگردید! ما توقف کردیم و دیدیم زمین شکافته شد و آنها وارد آن شدند، سپس زمین به شکل سابق برگشت و ما هم با حالتی نگران و پشیمان بازگشتیم.
پیامبر نماز صبح را با مردم خواندند و همراه اصحاب به بالای کوه صفا رفتند و منتظر امام علی بودند. آفتاب طلوع کرد ولی امیرالمؤمنین برنگشته بود؛ وقت اذان ظهر شد و مردم گفتند: آن جنّ، پیامبر را فریب داد و ما را از دست ابوتراب راحت کرد! دیگر با پسر عمویش به ما فخرفروشی نمیکند. پیامبر صلی الله علیه و آله نماز ظهر را اقامه کردند و به مکان خود بازگشت و روی کوه صفا نشست؛ یاران او همچنان به گفتگو مشغول بودند تا اینکه وقت نماز عصر رسید و مردم از بازگشت امیرالمؤمنین ناامید شدند. رسول خدا نماز عصر را با ما اقامه کرد و بازگشت و بر کوه صفا نشست و نگرانی خود را درباره امام علی بیان نمود و منافقان هم به خاطر علی علیه السّلام به ایشان طعنه میزدند. نزدیک غروب آفتاب مردم به یقین رسیدند که آن حضرت کشته شده است که ناگهان کوه صفا شکافته شد و امیرالمؤمنین از درون آن بیرون آمد؛ از شمشیر آن حضرت خون میچکید و عرفطة هم همراه او بود. پیامبر برخاست و بین دو چشم و پیشانی علی علیه السّلام را بوسید و به او فرمود: چرا تأخیر کردی؟ عرض کرد: به سوی موجودات بسیاری رفتم که به عرفطة و موافقان او ستم کرده بودند؛ در ابتدا آنها را به ایمان به خدای متعال و اقرار به نبوّت و رسالت شما دعوت کردم اما نپذیرفتند؛ سپس به آنها دستور دادم تا جزیه پرداخت کنند ولی قبول نکردند؛ در مرحله بعد، از آنان خواستم با عرفطة و قوم او صلح کنند تا برخی از چراگاهها و آبها به آنها تعلّق گیرد که نپذیرفتند؛ به همین دلیل هشتاد هزار تن از آنها را کشتم و آن قوم وقتی دیدند که چه بر سرشان آمد، امان و صلح خواستند. آنها ایمان آوردند و صلح کردند و با هم برادر شدند و اختلاف از بین رفت و تا این لحظه با آنها بودم. عرفطة گفت: یا رسول الله، خداوند شما و علی را جزای خیر دهد! سپس رفت.