حکم بن مروان: در دوران خلافت عمر بن خطاب مشکلی به وجود آمد. عمر بالا و پائین میپرید و مضطرب و پریشان گشته بود و نمیدانست چگونه آن را حل کند. اطرافش را نگاه کرد و گفت: ای مهاجران و انصار، درباره این مشکل چه میگویید؟! گفتند: تو امیرمؤمنان و جانشین رسول خدا هستی؛ فرمان به دست تو است! عمر از این جواب به خشم آمد و گفت: «{ای کسانی که ایمان آورده اید از خدا بترسید و سخنان سنجیده و درست گویید}»(احزاب/70). سپس گفت: به خدا سوگند، حل کننده و آگاه ترین شخص به این مسئله را می شناسم، گفتند: ای امیر مؤمنان، گویا منظورت پسر ابی طالب است؟! گفت: چگونه میتوانیم از او صرف نظر کنیم؟! و آیا زنی آزاد مانند او را به دنیا آورده است؟! گفتند: او را بیاوریم ای امیر مؤمنان؟ گفت: هیهات، او از بزرگان بنی هاشم و نزدیک پیامبر است. او به اینجا نمی آید، برخیزید تا ما نزد او برویم. عمر و افرادی که با او بودند به راه افتادند و نزد حضرت رسیدند در حالی که این آیه را میخواند: «أیَحْسَبُ الْإنْسانُ أنْ یُتْرَکَ سُدیً أ لَمْ یَکُ نُطْفَةً مِنْ مَنیٍّ یُمْنیٰ ثُمَّ کانَ عَلَقَةً فَخَلَقَ فَسَوّیٰ»{آیا انسان میپندارد که بیهوده رها میشود؟! مگر او [قبلاً] نطفه ای نبود که [در رحم] ریخته می شود؟! سپس عَلَقه[= آویزک] شد و [خدا آن را] شکل داد و درست کرد}(قیامه/36-38). سپس شروع به گریه کردن کرد و همراهانش به خاطر گریه او به سر و صورت خود زدند. سپس ساکت شد و آنها هم ساکت شدند. آنگاه عمر سؤالش را مطرح کرد و جواب خود را از علی علیه السلام شنید. عمر گفت: به خدا سوگند ای اباالحسن، خداوند متعال تو را برای حق خواست اما قومت اِبا کردند! امیرمؤمنان علیه السلام فرمود: بترس از اینجا و اینجا، «قطعا وعدگاه [ما با شما] روز داوری است»(نبأ/17).
راوی گفت: عمر در حالی که – به نشانه پشیمانی – دستانش را به هم میزد و رنگ رخش سیاه شده بود، گویی در سیاهی مینگرد آنجا را ترک کرد.
