ابن عباس: در شب جنگ بدر، رسول خدا صلیاللهعلیهوآله از اطرافیان خود خواست که آب بیاورند. علی علیهالسلام این مأموریت را قبول کرد و راهی شد، در حالی که شبی سرد و تاریک همراه با باد بود. علی علیهالسلام با مشک آب خود رفت و وقتی به چاه رسید سطلی پیدا نکرد. پس به ناچار وارد چاه شد و مشک خود را از آب پر کرد. در بازگشت، با بادی تند که از مقابل میوزید روبهرو شد. آن حضرت نشست تا باد تمام شد، سپس بلند شد تا به راه خود ادامه دهد ولی باد دیگری وزید. باز هم نشست تا آن باد هم تمام شد. بعد بلند شد و به راه افتاد که باد دیگری وزید. این بار هم آن حضرت نشست تا باد گذشت.
وقتی پیش رسول خدا برگشت، آن حضرت پرسید: اباالحسن، چرا دیر کردی؟ عرض کرد: به بادی برخوردم و بعد از آن نیز به بادی برخوردم و بعد از آن نیز به بادی شدید برخوردم که به خاطر آن دچار لرز شدم. پیامبر فرمود: یا علی، میدانی آن بادها چه بودند؟ عرض کرد: نه. پیامبر ادامه داد: باد اول، جبرئیل به همراه هزار فرشته بود که به تو سلام کردند، سپس میکائیل به همراه هزار فرشته بر تو گذشتند و به تو سلام کردند. و بعد از آن اسرافیل با هزار فرشته بر تو گذر کردند و به تو سلام کردند.