ام سلمه: علی علیهالسلام به همراه بلال به دنبال ردّ پای رسول خدا رفتند؛ وقتی به کوه رسیدند ردّ پا قطع شد. در آنجا پیرمردی را دیدند که به عصا تکیه داده بود و عبایی بر شانه داشت و ظاهرش شبیه چوپانها بود. امام علی فرمود: ای بلال، بنشین تا بروم و خبر بگیرم و برگردم؛ به سمت آن مرد حرکت کرد و وقتی به نزدیکش رسید فرمود: ای بنده خدا، آیا رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدهای؟ آن مرد گفت: مگر خداوند رسولی هم دارد؟! علی علیهالسلام خشمگین شد و سنگی برداشت و به طرف او انداخت؛ آن سنگ به وسط دو چشمش اصابت کرد و چنان فریادی زد که تمام اهل زمین او را احاطه کردند. امام علی جلو آمد و در همین حال دو پرنده از طرف کوه رسید که یکی دست راست و دیگری سمت چپ او را گرفت و آنقدر با بالهای خود آن گروه را زدند که از بین رفتند؛ بعد هم آن دو پرنده بازگشتند و ناپدید شدند. آن حضرت به بلال فرمود: عجله کن تا مسیر این دو پرنده را دنبال کنیم؛ علی علیهالسلام و بلال از کوه بالا رفتند و ناگهان خود را مقابل رسول خدا دیدند که از پشت کوه میآمد. پیامبر صلی الله علیه و آله به روی امام علی لبخند زد و فرمود: ای علی، چرا وحشتزدهای؟ امیرالمؤمنین ماجرا را برای ایشان بیان کرد. پیامبر فرمود: میدانی آن دو پرنده چه بودند؟ عرض کرد: خیر! فرمود: آنها جبرئیل و میکائیل بودند، آن دو نزد من مشغول گفتگو بودند و وقتی صدای فریاد را شنیدند، دانستند ابلیس است و به همین دلیل نزد تو آمدند تا یاریت کنند.