ابی اسحاق سبیعی: وارد مسجد جامع کوفه شدم و پیرمردی با سر و صورت سفید را دیدم که او را نمیشناختم؛ به ستونی تکیه داده بود و گریه میکرد و اشکهایش روی گونههایش جاری بودند! به او گفتم: ای شیخ، چرا گریه میکنی؟ گفت: بیش از صد سال از عمر من گذشت و در این مدت حق و عدالت و عِلم آشکاری ندیدم جز در دو ساعت از یک شب و دو ساعت از یک روز! و به همین دلیل است که گریه میکنم. گفتم: آن ساعت و آن شب و روز کدامند؟ گفت: من مردی یهودی بودم و مزرعهای در ناحیه «سوراء» داشتم؛ در روستا همسایهای از مردم کوفه به نام حارث اعور همدانی داشتیم که یک چشمش کور بود و با من دوست و همراه بود.
روزی مقداری غذا سوار بر الاغ کردم و وارد شهر کوفه شدم و میخواستم آنها را بفروشم. پس از نماز عشاء به مسجد کوفه رسیدم؛ مشغول راندن چهار پایان بودم که ناگهان آنها را گم کردم، گویی زمین آنها را بلعید یا آسمان آنها را قاپید و یا جنّیان آنها را ربوده باشند! به جستجوی آنها پرداختم ولی پیدا نکردم؛ فوراً به خانه حارث همدانی آمدم و از آنچه بر سر من آمده بود گلایه کردم و او را از ماجرا آگاه نمودم. گفت: بیا با هم نزد امیرمؤمنان علیهالسلام برویم تا او را آگاه کنیم؛ نزد ایشان رفتیم و آن حضرت را مطلّع نمودیم. امیرالمؤمنین به حارث فرمود: به خانهات برو و مرا با یهودی تنها بگذار، چرا که من ضامن چهارپایان و مواد خوراکی او هستم تا اینکه آنها را به او برگردانم. حارث به خانهاش رفت و امیرالمؤمنین دست مرا گرفت تا اینکه به جایی آمدیم که چهارپایان و کالای خود را گم کرده بودم؛ از من روی برگرداند و لب و زبانش را به سخنی که آن را نمیفهمیدم تکان داد و سر خود را بلند کرد و شنیدم که میفرمود: به خدا سوگند ای جماعت جن برای چنین کاری با من بیعت نکردید، قَسَم به خدا اگر چهارپایان و خوراکیهای مرد یهودی را به او بازنگردانید، قطعاً پیمان شما را خواهم شکست و با شما در راه خدا جهاد سختی خواهم کرد! به خدا سوگند هنوز سخن امیرالمؤمنین علیهالسلام تمام نشده بود که چهارپایان و خوراکیهایم را در مقابل خود دیدم.
امیرالمؤمنین فرمود: ای مرد یهودی، تو چهارپایانت را راه میبری و من آنها را وادار به حرکت کنم یا من آنها را راه ببرم و تو آنها را وادار به حرکت میکنی؟ عرض کردم: خودم آنها را راه میبرم چرا که من به برانگیختن آنها تواناترم و شما در جلوی آنها به سوی حیاط مسجد حرکت کنید. فرمود: ای مرد یهودی، الان شب است و مراقب چهارپایانت باش! تو بار آنها را پایین میآوری یا من این کار را انجام دهم؟ عرض کردم: یا امیرالمؤمنین، من بر پایین آوردن بارها توانا هستم و شما هم در حفظ و مراقبت از آنها توانایی تا صبح شود. امام علی علیهالسلام فرمود: این کارها را به من واگذار و تو تا سپیدهدم بخواب!
وقتی صبح شد بیدار شدم، آن حضرت فرمود: بلند شو که سپیده دمیده و مراقب حیوانات خود باش. نترس و از آنها غافل مشو تا نزد تو باز گردم. امیرالمؤمنین رفت و نماز صبح را با مردم اقامه کرد و وقتی آفتاب طلوع نمود، نزد من بازگشت و فرمود: بساط کاسبی خود را پهن کن و برکت را از خدا طلب کن و خوراکیهایت را قیمتگذاری کن، و من چنین کردم. فرمود: من بفروشم و تو بهای آن را میگیری یا تو میفروشی و من بهای آن را بگیرم؟ عرض کردم: من میفروشم و شما بهای آن را دریافت کنید. فرمود: چنین کن! وقتی فروش به پایان رسید، پول را به من تحویل داد و فرمود: آیا حاجتی داری؟ عرض کردم: آری، میخواهم برای خرید برخی لوازم وارد بازار شوم. فرمود: راه بیفت تا تو را کمک کنم! آن حضرت همچنان با من بود تا اینکه کارم تمام شد؛ بعد هم با من خداحافظی کرد. در هنگام وداع بود که گفتم: أشهد أن لا إله إلّا الله وحده لا شریک له و أنَّ محمّداً عبده و رسوله؛ شهادت میدهم که تو عالِم این اُمّت و جانشین رسول خدا صلی الله علیه و آله بر جنّ و إنس هستی، خداوند نیکوترین پاداش را به تو عطا فرماید!
به روستای خود بازگشتم و چند ماه در آنجا ماندم و بعد مشتاق دیدار او شدم و برای دیدارش آمدم؛ وقتی سراغ او را گرفتم، گفته شد: امیرالمؤمنین به قتل رسیده است! گفتم: إنّا لله و إنّا إلیه راجعون و بر او درود بسیار فرستادم و گفتم: با رفتنش علم هم رفت!
در آن شب نخستین عدالت را از او دیدم و آن روز آخرین عدالت را از او دیدم، بنابراین چرا گریه نکنم؟!