اسماعیل بن رجاء: علی علیه السلام خطبه میگفت و نبردها و جنگها را ذکر میکرد که پسری جوان به نام أعشی باهله به او گفت: ای امیرالمؤمنین، این سخنان تو چقدر شبیه سخن خرافه است. علی علیه السلام فرمود: اگر در این سخنی که گفتی گناهکار باشی، خداوند تو را دچار غلام ثقیف کند. سپس سکوت کرد.
مردانی برخاستند و گفتند: ای امیرالمؤمنین، غلام ثقیف کیست؟ گفت: غلامی که این شهرتان را تصاحب میکند و تمام حرمتهای الهی خدا را میدَرَد و با شمشیرش گردن این پسر را میزند!
گفتند: ای امیرالمؤمنین چقدر حکومت میکند؟ گفت: بیست سال، اگر به آن برسد.
گفتند: آیا کشته میشود یا به مرگ طبیعی از دنیا میرود؟ گفت: به مرگ طبیعی و با شکم درد میمیرد. به خاطر فراوانی آن چه از شکمش خارج میشود تختش را سوراخ میکند!
به خدا قسم با چشمان خود أعشی باهله را در میان کسانی که از سپاه عبدالرحمن بن محمد بن أشعث اسیر شده بودند، در مقابل حجّاج دیدم. او را زد و سرزنش کرد و از او خواست شعری را که در آن عبدالرحمن را بر جنگ تحریک کرده بود بسراید. سپس در همان مجلس گردنش را زد.