امام صادق علیه السلام: علی علیه السلام به خاطر نیازی بر پیامبر صلی الله علیه و آله وارد شد در حالی که بیهوش بود و سرش بر بالین جبرئیل قرار گرفته بود و جبرئیل به شکل دحیه کلبی بود. وقتی علی علیه السلام وارد شد جبرئیل به او گفت: سر پسر عمویت را بگیر که تو به آن سزاوراتر از منی، چرا که خدا در کتابش میفرماید: «وَ أُولُوا الأرحامِ بَعضُهُم أوْلی بِبَعضٍ فی کِتابِ اللّهِ»{و خویشاوندان نسبت به یکدیگر، در کتابی که خدا مقرّر داشته، (از دیگران) سزاوارترند}(انفال/75 و احزاب/6). علی علیه السلام نشست و سر پیامبر را در بالین گرفت و همچنان سر پیامبر بر بالین او بود تا اینکه خورشید غروب کرد. رسول الله به هوش آمد و سرش را بلند کرد و به علی علیه السلام نگریست و فرمود: ای علی، جبرئیل کجاست؟ فرمود: ای رسول الله من کسی جز دحیه کلبی ندیدم. سرت را به من داد و گفت: ای علی سر پسر عمویت را بگیر که تو از من به آن سزاوارتری چرا که خدا در کتابش میفرماید: «وَ أُولُوا الأرحامِ بَعضُهُم أوْلی بِبَعضٍ فی کِتابِ اللّهِ». نشستم و سرت را گرفتم، تا اینکه خورشید غروب کرد. رسول الله صلی الله علیه و آله به او فرمود: آیا نماز عصر خواندی؟ فرمود: نه. فرمود: چه چیز تو را از نماز خواندن بازداشت؟ فرمود: از هوش رفته بودی و سرت بر بالین من بود، دوست نداشتم بر تو سختی رسد ای رسول الله و اکراه داشتم که برخیزم و نماز بخوانم و سرت را زمین بگذارم. پیامبر فرمود: خدایا، علی در اطاعت تو و رسول تو بوده که نماز عصر را از دست داده. خدایا خورشید را بر او باز گردان تا نماز عصر را در وقتش به جا آورد. خورشید طلوع کرد و سفید و پاک در زمان عصر قرار گرفت. اهل مدینه به آن نگریستند و علی علیه السلام برخاست و نماز خواند، و وقتی از نماز بازگشت خورشید غروب کرد و نماز مغرب خواندند.