بریده اسلمی: وقتی که مردم با ابوبکر بیعت کرده بودند، پیش عمران بن حُصین رفتم و گفتم: ای عمران، مردم فراموش کردهاند که رسول خدا صلیاللهعلیهوآله در کنار دیوار فلان خاندان انصاری بود و هر مسلمانی که پیش او میرفت و سلام میکرد، جواب میداد و میفرمود: به امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب هم سلام کن! آن روز، فقط عُمر بود که در مقابل فرمایش رسول خدا(ص) ایستاد و پرسید: این فرمان خداست یا پیامبر خدا؟! و پیامبر(ص) هم فرمود: هم فرمان خداست و هم پیامبر خدا! عمران گفت: بله، یادم میآید!
بیا پیش ابوبکر برویم و از او بپرسیم که اگر بعد از ماجرای آن روز، از رسول خدا(ص) عهد و پیمانی داشته باشد که خلافت را به او منتقل کرده یا دستوری از او دریافت کرده، به ما بگوید تا بدانیم که او به دروغ، چیزی را از طرف رسول خدا صلیاللهعلیهوآله برای ما نقل نمیکند و به پیامبر خدا(ص) دروغ نمیبندد.
پیش ابوبکر رفتیم. ماجرای آن روز را یادآوری کردیم و گفتیم: آن روز، هر کس پیش رسول خدا صلیاللهعلیهوآله میرفت و سلام میکرد، پیامبر(ص) به او میفرمود: به امیرالمؤمنین علی سلام کن! و تو هم از افرادی بودی که با لقب «امیر مؤمنان» به او سلام کردی. ابوبکر گفت: یادم میآید.
به او گفتم: از زمانی که رسول خدا صلیاللهعلیهوآله، به او گفت «امیرالمؤمنین»، کسی حق ندارد بر علی(ع) فرمانروایی کند. اگر مدرکی داری که پیامبر(ص) خلافت را به تو واگذار کرده یا در این مورد فرمانی از او داری که مربوط به بعد از آن روز باشد، از نظر ما هم مورد تأیید هستی. ابوبکر گفت: به خدا قسم، نه مدرکی از رسول خدا صلیاللهعلیهوآله دارم و نه دستوری از طرف او دریافت کردهام، ولی مسلمانان تصمیمی گرفتند و من هم از آنها تبعیت کردم!
به او گفتم: به خدا قسم، این جایگاه حق تو نیست و مسلمانان هم حق ندارند برخلاف خواست رسول خدا(ص) کار کنند. ابوبکر گفت: میفرستم عمر را بیاورند تا جواب شما را بدهد.
وقتی عمر آمد، ابوبکر به او گفت: این دو نفر، درباره چیزی از من سؤال کردند که من خودم شاهد آن بودهام. و بعد، ماجرا را برای عمر تعریف کرد. عمر گفت: من هم آن را شنیدهام ولی برای آن جواب دارم.
پرسیدم: جواب داری؟ عمر گفت: دارم! گفتم: چیست؟ عمر گفت: نبوّت و اِمارت در یک خاندان جمع نمیشوند!
به او گفتم: خدای عزّوجل این حرف را از تو قبول نمیکند، مگر نشنیدهای که خدا در قرآن میفرماید: «أمْ یَحْسُدونَ النّاسَ عَلیٰ ما آتاهُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ فَقَدْ آتَیْنا آلَ إبْراهیمَ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ آتَیْناهُم مُلْکاً عَظیمًا»{به پیامبر و اهلبیتش، برای جایگاهی که خدا از سرِ بزرگواری به آنها داده، حسودی میکنند؟! ما به پیامبران ابراهیمی هم کتاب و حکمت دادیم و حکومت قدرتمندی در اختیارشان گذاشتیم}(نساء/54)؟! با توجه به این آیه، خدوند نبوّت و امارت را برای آنها یکجا جمع کرده است.
عمر آنقدر عصبانی شد که چشمهایش قرمز شد. و گفت: شما فقط برای اختلافافکنی در بین این اُمّت و تفرقه انداختن در کار آنها آمدهاید!
از آن روز به بعد تا زمان مرگش، عمر از دست ما عصبانی بود.