حبّه عُرَنی: وقتی رسول خدا صلیاللهعلیهوآله دستور داد درها و خانههایی که به مسجدالحرام باز میشدند، بسته شوند، این کار برای صاحبان آن خانهها سخت آمد. دیدم حمزه بن عبدالمطلّب، لباس قرمزی به تن داشت و در حالی که اشک میریخت، گفت: عمویت و ابوبکر و عمر و عباس را بیرون کردی و پسرعمویت را در آنجا ساکن کردی؟! مردی دیگر میگفت: پیامبر(ص) از بالا بردن پسرعمویش چه قصدی دارد؟
وقتی رسول خدا صلیاللهعلیهوآله متوجه شد که این کار چهقدر برایشان سخت شده، دستور داد همه در مسجد جمع شوند. بعد، به منبر رفت و خطبهای خواند که تا آن زمان، بهتر از آن در ستایش و توحید خدا نشنیده بودم. بعد، فرمود: ای مردم، من این درها را نبستهام که بخواهم آنها را باز کنم. و آن کسی که شما را بیرون کرده و او را راه داده من نیستم!
و بعد، آیات «وَ النَّجْمِ إذا هَوىٰ * ما ضَلَّ صاحِبُکُمْ وَ مَا غَویٰ * وَ ما یَنطِقُ عَنِ الْهَویٰ * إنْ هُوَ إلَا وَحْیٌ یوحیٰ»{به غروب ستارگان قسم، همنشین شما، محمد، نه گمراه است و نه منحرف و از سر هوس سخن نمیگوید. آنچه میگوید چیزی جز وحی که بر او نازل شده نیست.}(نجم/1-4) را تلاوت کرد.