حارث أعور همدانی: در نخیله پیرمردی را با امام علی علیه السّلام دیدم، گفتم: یا امیرالمؤمنین، این شخص کیست؟ گفت: برادرم خضر است، آمده است تا از من درباره اینکه چقدر از عمر دنیا باقی مانده بپرسد و من از او درباره اینکه چقدر از عمر دنیا گذشته پرسیدم و او به من خبر داد، در حالی که من به جواب سؤال خودم آگاهتر از او بودم! امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: بعد از آن بشقابی رطب از آسمان برای ما آورده شد، خضر هسته خرما را دور انداخت ولی من آنها را در مشتم گذاشتم. حارث گفت: یا امیرالمؤمنین، آن هسته خرما را به من بدهید. امیرالمؤمنین علیه السّلام آن را به من داد و من آن را کاشتم و از آن رطبی بسیار خوب به دست آمد که هرگز نظیر آن را ندیدهام.