ابونعیم فضل بن دُکین به بغداد آمد و در محلهای به نام «رُمیله» ساکن شد. اصحاب حدیث گرد او جمع شدند و تختی برای وی نهادند که بر آن نشسته و به موعظه کردن مردم پرداخت. تذکّر میداد و احادیثی را برای ایشان روایت میکرد در حالی که روزگار بسیار سختی در تقیّه کردن بود. روزی مردی از انتهای مجلس برخاست و به او گفت: ای ابونعیم، شیعه هستی؟ این سخن بر ابونعیم خوش نیامد و از او روی گرداند و این دو بیت را خواند:
– «چنان غرق محبّت تو هستم که گویی از پاسخ دادن به کسی که از من درباره تو پرسش میکند، ناتوانم،
– تا از سخن افراد سخنچین در امان بمانم و در امان بمانی. سالم باشی مگر هیچ موجود زندهای از مردم جان سالم به در خواهد برد؟!
اما آن مرد منظور ابونعیم را نفهمید و دوباره سؤال خود را تکرار کرد. ابونعیم گفت: ای مرد، چه شد که گرفتار تو شدم و کدام باد تو را به سوی من آورد؟! آری! شنیدم حسن بن صالح میگفت، شنیدم جعفر بن محمّد میگفت: حُبّ علی عبادت است و بهترین عبادت آن است که پنهانش داری.